❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

نوشته های یک جوون

❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

نوشته های یک جوون

❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

می نویسم برای محله‌ام بارجین، برای شهرم میبد، برای استانم یزد و برای وطن عزیزتر از جانم ایـــــــــــــــــران.
و می نویسم برای ❤❤دلـــم❤❤

طبقه بندی موضوعی

شهید گمنام سلام...

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ
بسم رب الشهدا و الصدیقین

چند روزی که گذشت در شهرمون خبرهای عجیبی بود. بعد از سالها دوباره چند مهمان به شهر آورده بودن.

سه شهید گمنام...

به صورت کاملا اتفاقی و غیری ارادی در مراسم استقبالشون شرکت کردم. اصلا نیت شرکت در مراسم استقبالشون رو نداشتم، اما نمیدونم چی شد که کمتر از چند لحظه جور شد و با چندتا از دوستان رفتیم مراسم استقبالشون.

نمیدونید در معراج شهدا اون شبی که مهمونای شهیدمون اومده بودن چه خبر بود! غوغایی بود هیچکس خودش نبود! همه در عالم دیگری بودن.

گذشت...

مراسم وداعشون رو در مصلی میبد گرفتن.

به سخنرانیش نرسیدم اما بعد از سخنرانی دکتر رفیعی، یه روحانی رفته بود و داشت از خاطرات شهدا می گفت. نمیدونم راوی جنگ بود یا نه. اما حسابی ما رو برد تو آسمونا. شهدا رو گذاشته بودن وسط مردم. دورشون رو مردم گرفته بودن و حسابی دور و برشون رو شلوغ کرده بودن.(خدا کنه همیشه دور و بر شهدا شلوغ باشه)

اون شب هم گذشت...

فردا صبحش یعنی صبح دوشنبه، روز موعود بود.

صبح هوا ابری بود، انگار دل آسمون هم گرفته بود و میخواست بر این گلهای بی نام و نشون بباره.

با وجود اینکه صبح بود و مدارس و ادارات و ... باز بود و خیلی هایی که میخواستن بیان، به خاطر مشغله کاری نتونسته بودن بیان؛ اما بازم شلوغ شده بود. مردم اومده بودن برای وداع آخر با مهمانان بی نام و نشانشان. مدتی گذشت شهدا را آوردند در بین مردم نمیدونم بودین اونجا یا نه؟ اما لحظه ای که شهدا رو آوردند بین مردم، در اون لحظه مردم سراسر اشک بودند و اشک. اول شهدا رو فقط روی ماشین ها گذاشته بودند، کمی گذشت، نگاهم رو که برگرداندم دیدم تابوت شهدا روی دست مردم دارد می رود. زودتر از اونچه فکرش رو می کردم شهدا روی دست رفتند. مردم هم شعار بر زبان و دست بر سینه به دنبال تابوتها...

در راه کمی به مردمی که اومده بودند بدرقه دقت کردم. دیدم بعضی ها کفش به دست گرفتند و با پای برهنه به دنبال تابوت شهدا می روند. یاد حرف مداح افتادم. می گفت امروز اینجا شده مثل پیاده روی اربعین حسینی.

تشییع هم تمام شد ...

رسیدیم به آخر راه. خاکسپاری

در پارک بهاران آخرین لحظه هایی بود که با شهیدان بودیم. مردم با اشکهایشان شهدا را بدرقه کردند تا دوباره با خاک سپرده شوند! بله، دوباره؟!

آخه اینا بیش از بیست سال میون خاکای جبهه بودن و از بدنای پاکشون فقط همین چند تیکه استخون مونده. اما همین چند تیکه استخون، یه شهر رو به هم ریخته. اونا رفتن و خدایی شدن. خدا کنه که دست ما رو هم بگیرن.

از این روزا به بعد دیگه شما مهمون ما نیستین! ماییم که مهمون شماییم. شهر ماست که مهمون شماست. شهرمون داشت دل مرده می شد مردمش داشتند خشک می شدند. خوب شد اومدین و یه طراوت تازه ای به شهرمون دادین.

شهدا خوش اومدین به شهرمون. به خاطر کارامون شرمنده شماییم اما ممنونیم که ما رو فراموش نکردید.

التماس دعا

نظرات  (۱)

  • حسام الدین کسرایی
  • باسلام وبلاگ زیبایی دارین اگه مایل بودین آماده تبادل لینک با شما هستم .
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">