❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

نوشته های یک جوون

❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

نوشته های یک جوون

❤❤❤ جوون بارجینی ❤❤❤

می نویسم برای محله‌ام بارجین، برای شهرم میبد، برای استانم یزد و برای وطن عزیزتر از جانم ایـــــــــــــــــران.
و می نویسم برای ❤❤دلـــم❤❤

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با موضوع «خاطراتم» ثبت شده است

رفته بودم توی شهر شب چهارشنبه سوری

انگار شهر شده بود میدون جنگ، ترقه و فشفشه و ...

یادمه قبلا این خبرا توی شهرمون نبود و شاید به زور یه صدایی میومد تو این شب.

اما الان متاسفانه این رسم توی شهر ما هم افتاده که شب چهارشنبه سوری بزنن بترکونن یه چیزی رو.

با رسم زیبای چهارشنبه سوری مخالف نیستم، اما با این کارایی که بعضا جوونا میکنن مشکل دارم، آخه دارن به سلامتی خودشون صدمه میزنن و آرامش بقیه رو به فنا میدن.

متاسفانه هم فهمیدم یکی تو شهرمون سوخته در همین شب.

خداکنه قبل از اینکه بهمون آسیبی برسه، بفهمیم.

  • جوون بارجینی

داشتم می رفتم خونه.

یهو دوستم رو دیدم که مشغول بود و دور ماشینش می گشت. اولش فکر کردم چیزی گم کرده.

ازش پرسیدم: چیزی شده؟، کمکی از من ساخته است؟

به کاغذ تو دستش اشاره کرد و گفت: یه نفر واسم یادداشت گذاشته که حواسش نبوده و رو ماشینم یه خط انداخته، شماره اش رو نوشته و گفته برای جبران خسارت با این شماره تماس بگیرم؛ منم داشتم می گشتم ببینم کجا رو خط انداخته.

......................

این ماجرا واسم جالب بود. فقط یه چیز رو خوب فهمیدم. هنوز هم آدمهای درست و با وجدان پیدا میشن. همچون این بنده خدا که به خاطر یه خط کوچیک روی ماشین دوستم، یادداشت گذاشته بود. پس می شود گفت:

هنوز خوبی نمرده...

  • جوون بارجینی

امروز میخوام خاطره ای رو از یکی از دوستانم که برای رفتن به سربازی به مشکل برخورده بود و یه پارتی کلفت جلو کرده بود رو براتون بگم.

اگه میخواین بفهمین که او چی کار کرده و چه کسی رو پارتی کرده، تا مشکلش حل بشه، ادامه رو بخونید.

  • جوون بارجینی

یه جا یه اوسای کاشی کار دیدم داشت کار می کرد. داشتم نگاهشون می کردم که دیدم اوسا به شاگردش گفت: یه نیمه حق! برش بزن و بده به من.؟!

یه لحظه توش موندم که چی گفت؟؟؟ نیمه حق؟؟!! نیمه خق دیگه چه صیغه ایه؟

خوب حواسم رو جمع کردم تا ببینم این نیمه حق چی هست؟؟

  • جوون بارجینی

چند شب پیش بچه های پایگاه محله مون با هزار خفت و زحمت خیابونو آذین بندی کردن.

 البته با ابتکاری جالب. دو طرف خیابونو نخ کشی کردن و بعدشم بین اون نخا آویز زدن.

شب باد شدیدی گرفت و صبح که اومدم دیدم چیز زیادی از آویزاشون نمونده.

خیلی هاش کنده شده بود و دور و بر داشت با باد بازی می کرد.

خیلی دلم واسه بچه ها سوخت. خداییش زحمت کشیدن، معلوم نیس چقدر واسه درست کردن و بستن آویزا زحمت کشیده بودن. اما یه باد همه چیز رو برد.

بهشون میگم: خدا قوت. دمتون داغ.

درسته که باد اینا رو برد، ولی ما کار قشنگتون رو فراموش نمیکنیم.

  • جوون بارجینی

با وجود اینکه صبح بود و مدارس و ادارات و ... باز بود و خیلی هایی که میخواستن بیان، به خاطر مشغله کاری نتونسته بودن بیان؛ اما بازم شلوغ شده بود. مردم اومده بودن برای وداع آخر با مهمانان بی نام و نشانشان. مدتی گذشت شهدا را آوردند در بین مردم نمیدونم بودین اونجا یا نه؟ اما لحظه ای که شهدا رو آوردند بین مردم، در اون لحظه مردم سراسر اشک بودند و اشک. اول شهدا رو فقط روی ماشین ها گذاشته بودند، کمی گذشت، نگاهم رو که برگرداندم دیدم تابوت شهدا روی دست مردم دارد می رود. زودتر از اونچه فکرش رو می کردم شهدا روی دست رفتند. مردم هم شعار بر زبان و دست بر سینه به دنبال تابوتها...

  • جوون بارجینی

دیشب توی مسجد محلمون یه اتفاق خیلی خیلی عجیب و معجزه وار افتاد!

  • جوون بارجینی

عـــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــدتــــــــــــــــــــــــون مــــــــــــبـــــــــارک

نماز و روزه هاتون هم قبول باشه الهی.

...

امروز رفته بودم نماز عید فطر(اگه ریا نشهچشمک). دیدین که هرساله کسایی که میخوان از کاراشون تبلیغ بکنن از این فرصت نماز عید کمال سوء استفاده رو میبرن و تبلیغ کارشون+دعای قنوت نماز عید رو میارن و بین مردم پخش می کنن؟

  • جوون بارجینی

پیامک اومد واسه دوستم:

همایش خانواده ویژه مجردها

بهم گفت بیا باهم بریم به دردمون میخوره ها

گفتم: تو برو. من نمیتونم بیام

گفت: چرا مگه مشکلی داره این همایش؟؟؟

..

..

..

..

.

گفتم: الکی مثلا من متأهلم خندهآرام

  • جوون بارجینی

یه روز تو خیابون داشتم می رفتم که خوردم به ترافیک از دور که نگاه کردم دیدم یه نفر تو ماشین در حالی که داره رانندگی می کنه با آینه ماشینش ور میره و ترافیک درست کرده و عین خیالشم نیست بیشتر که دقت کردم دیدم داره خودشو آرایش می کنه رقتم جلوتر دیدم یه پیرمرد حدود 50 ساله داره با مو کن های مخصوص آرایش زنا موهای دماغشو میکککنه ... هیچی دیگه از شدت خنده سه هفته بستری شدم تازه از بیمارستان مرخص شدم .....

خدا واسه هیشکی نیاره دیدن این صحنه های دردناکو ....

  • جوون بارجینی